درگیر رویای توأم
دو سال و دو ماه و بیست و دو روز و دو ساعت و بیست و دو دقیقه ات که شد داشتم ساعت را نگاه میکردم و به این فکر بودم که این ضحایی که تو باشی چه حکایتها داری در بزرگ شدنت! امروز مادر خودت بیماری نفسگیری داشت و زمینگیر بود. هنوز پدربزرگت از جا بلند نشده، مادر بزرگت هم بستری شد. من هم که داستانم مشخص است. اینجای فکرم را بلند گفتم که خدا صبرت بدهد ضحا! مامان گفت صبرش بدهد اما چی شده! با تعجب گفتم چی نشده!؟ و رفتم... ضحا جان! تا امروز، به این عقیده ام که باید کیفیت زندگی را بالابرد نه طول و عرضش را... هر روز زندگی پیکسلهای تصویری هستند که از تو ساخته میشوند و هر ساعت فوتونهایی که منجر به ساخت پیکسل در سنسور زمانِ تو... این به نظرم ابدا اهمیت ...